8 Followers
1 Following
Ashkan

Ashkan

زمان لرزه

زمان لرزه - Kurt Vonnegut, مهدی صداقت پیام پس با این وجود چه توجیهی برای نوشتن داستان هست؟ اینطور پاسخ می‌دهم: احساس می‌کنم افراد زیادی شدیدا محتاج دریافت این پیام هستند که «من هم مثل تو می‌اندیشم و احساس می‌کنم و من هم برخلاف بیشتر مردم به خیلی از چیزهایی که برایت ارزش دارند، اهمیت می‌دهم. تو تنها نیستی.»

از بخش ۵۸ صفحهٔ ۲۴۴، برگردان مهدی صداقت پیام، چاپ سوم ۱۳۸۷ انتشارات مروارید

شهرهای نامرئی

شهرهای نامرئی - Italo Calvino, ترانه یلدا From there, after six days and seven nights, you arrive at Zobeide, the white city, well exposed to the moon, with streets wound about themselves as in a skein. They tell this tale of its foundation: men of various nations had an identical dream. They saw a woman running at night through an unknown city; she was seen from behind, with long hair, and she was naked. They dreamed of pursuing her. As they twisted and turned, each of them lost her. After the dream they set out in search of that city; they never found it. but they found one another; they decided to build a city like the one in the dream. In laying out the streets, each followed the course of his pursuit; at the spot where they had lost the fugitive’s trail, they arranged spaces and walls differently from the dream, so she would be unable to escape again.
This was the city of Zobeide, where they settled, waiting for that scene to be repeated one night. None of them, asleep or awake, ever saw the woman again. The city’s streets were streets where they went to work every day, with no link any more to the dreamed chase. Which, for that matter, had long been forgotten.
New men arrived from other lands, having had a dream like theirs, and in the city of Zobeide, they recognized something of the streets of the dream, and they changed the positions of arcades and stairways to resemble more closely the path of the pursued woman and so, at the spot where she had vanished, there would remain, no avenue of escape.
The first to arrive could not understand what drew these people to Zobeide, this ugly city, this trap.

From Chapter 3, Invisible cities
By Italo Calvino

سولاریس

سولاریس - Stanisław Lem, صادق مظفرزاده در درون من تنها یک چیز زنده مانده بود: انتظار. چه اجابتی، چه ریشخندی و چه رنج‌هایی را هنوز انتظار می‌کشیدم؟ هیچ نمی‌دانستم و از همین‌رو بر این باور تزلزل‌ناپذیر همچنان پای می‌فشردم که زمان شگفتی‌های سهمناک به سر نرسیده‌است.

از صفحهٔ ۲۵۷، فصل میمویید پیر، چاپ ۱۳۷۱، نشر مینا، برگردان صادق مظفرزاده

Breakfast of Champions

Breakfast of Champions - Kurt Vonnegut The thing was: Trout was the only character I ever created who had enough imagination to suspect that he might be the creation of another human being. He had spoken of this possibility several times to his parakeet. He had said, for instance, “Honest to God, Bill, the way things are going, all I can think of is that I’m a character in a book by somebody who wants to write about somebody who suffers all the time.”

from chapter 21

----------------

“Ideas or the lack of them can cause disease!”

from chapter 1

----------------

“Don’t matter if you care,” the old miner said, “if you don’t own what you care about.”

from chapter 14

----------------

“My eyes are open,” said Milo warmly, “and I see exactly what I expect to see. I see a man who is terribly wounded—because he has dared to pass through the fires of truth to the other side, which we have never seen. And then he has come back again—to tell us about the other side.”

from chapter 20

----------------

Here was what Kilgore Trout cried out to me in my father’s voice: “Make me young, make me young, make me young!”

from Epilogue

I Have No Mouth, and I Must Scream

I Have No Mouth, and I Must Scream - Harlan Ellison درباره این کتاب در ویکی‌پدیای فارسی

http://fa.wikipedia.org/wiki/دهانی_ندارم_و_باید_جیغ_بکشم

Heechee Rendezvous

Heechee Rendezvous - Frederik Pohl غم «رابینت برودهد» آتشم زد.
-----------------------------------
درباره این کتاب در ویکی‌پدیای فارسی:

http://fa.wikipedia.org/wiki/آمدگاه_هیچی

سیمای هنرمند در جوانی

سیمای هنرمند در جوانی - James Joyce, اصغر جویا Cranly: Whatever else is unsure in this stinking dunghill of a world a mother's love is not. Your mother brings you into the world, carries you first in her body. What do we know about what she feels? But whatever she feels, it, at least, must be real. It must be. What are our ideas or ambitions? Play. Ideas! Why, that bloody bleating goat Temple has ideas. MacCann has ideas too. Every jackass going the roads thinks he has ideas.

chapter 5

-----------------------

کرانلی: در این سوبرهٔ بوگندوی دنیاهیچ چیز جز عشق مادر مسلم نیست. مادر تو را به دنیا می‌آورد. اول تو را در شکمش حمل می‌کند و می‌پروراند. ما از احساسی که دارد چه می‌دانیم؟ اما هر احساسی که داشته باشد، حداقل این را می‌دانیم که احساسی واقعی است. باید چنین باشد. افکار و آرزوها چه هستند؟ بازی. افکار و عقاید! چرا، آن تمپل آن بز شهوتران بع‌بع‌کن فکر و عقیده دارد. مک‌کان هم فکر و عقیده دارد. هر حرامزاده‌ای که در راهی می‌رود فکر می‌کند، او هم عقیده‌ای دارد.

بخشی از سخنان کرانلی به استفن، بخش پنجم، صفحات ۲۵۰ و ۲۵۱ سیمای هنرمند در جوانی، برگردان اصغر جویا، نشر پرسش چاپ اول ۱۳۸۲

سوبره: تلی از خاک و کثافات انسان یا حیوان بصورت کود

Memoirs Found in a Bathtub

Memoirs Found in a Bathtub - Stanisław Lem, Christine  Rose درباره این کتاب در ویکی‌پدیای فارسی:

http://fa.wikipedia.org/wiki/خاطرات_پیدا_شده_در_وان_حمام

A Martian Odyssey

A Martian Odyssey - Stanley Grauman Weinbaum درباره این داستان در ویکی‌پدیای فارسی:

http://fa.wikipedia.org/wiki/یک_ادیسه_مریخی

دیوان هلالی جغتایی با شاه و درویش و صفات‌العاشقین او

دیوان هلالی جغتایی با شاه و درویش و صفات‌العاشقین او - هلالی جغتایی, Saeed Nafisi سرو من برخاست، از قدش قیامت شد پدید
غیر آن قامت، که من دیدم، قیامت را که دید؟

از غزل صفحهٔ ۶۸، دیوان هلالی جغتایی با شاه و درویش و صفات‌العاشقین او، به تصحیح سعید نفیسی، نشر سنایی ۱۳۶۸
-------------------------------------
ز سوز سینه کبابم، ز سیل دیده خرابم
تو شمع بزم کسانی و من در آتش و آبم

مرا عقوبت هجر تو بهتر از همه شادیست
تو راحت دگران شو، که من برای عذابم


از غزل صفحهٔ ۱۰۵، دیوان هلالی جغتایی با شاه و درویش و صفات‌العاشقین او، به تصحیح سعید نفیسی، نشر سنایی ۱۳۶۸

-------------------------------------
بی تو هر روز مرا ماهی و هر شب سالیست
شب چنین، روز چنان، آه! چه مشکل حالیست!

هرگزت نیست بر احوال غریبان رحمی
ما غریبیم و تو بی‌رحم، غریب‌احوالیست!

از غزل صفحهٔ ۳۲، دیوان هلالی جغتایی با شاه و درویش و صفات‌العاشقین او، به تصحیح سعید نفیسی، نشر سنایی ۱۳۶۸
-------------------------------------
امروز نشد نام و نشان دل من گم
تا بود دل گم‌شده، بی‌نام‌و‌نشان بود

دی بود گمان کز غمت امروز بمیرم
امروز یقینست مرا هرچه گمان بود

از غزل صفحهٔ ۶۴، دیوان هلالی جغتایی با شاه و درویش و صفات‌العاشقین او، به تصحیح سعید نفیسی، نشر سنایی ۱۳۶۸
------------------------------------
در دل بی‌خبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست

خاک آدم که سرشتند غرض عشق تو بود
هر که خاک ره عشق تو نشد آدم نیست

از جنون من و حسن تو سخن بسیار است
قصهٔ ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست

گر طبیبان ز پی داغ تو مرهم سازند
کی گذاریم؟ که آن داغ کم از مرهم نیست

بس‌که سودای تو دارم غم خود نیست مرا
گر ازین پیش غمی بود کنون آنهم نیست

من که امروز هلاک دم جانبخش توام
دم عیسی چه کنم؟ چون دم او این دم نیست

غنچهٔ خرمی از خاک هلالی مطلب
که سر روضهٔ او جای دل خرم نیست

غزلی در صفحهٔ ۳۳، دیوان هلالی جغتایی با شاه و درویش و صفات‌العاشقین او، به تصحیح سعید نفیسی، نشر سنایی ۱۳۶۸
-----------------------------------------
به فراق تو گرفتارترم روز‌به‌روز
کس به این روز گرفتار مبادا که منم!

کوه غم گشتم و هر لحظه کنم سینهٔ خویش
طرفه‌حالیست که هم کوهم و هم کوه‌کنم!

از غزل صفحهٔ ۱۱۷، دیوان هلالی جغتایی با شاه و درویش و صفات‌العاشقین او، به تصحیح سعید نفیسی، نشر سنایی ۱۳۶۸

چهار سوار سرنوشت

چهار سوار سرنوشت - William Hubben, عبدالعلی دستغیب «مردم چنان اندک سخنان مرا در می‌یابند که حتی آنها گلایه‌هایم را در این زمینه که سخنان مرا نمی‌فهمند نیز درنمی‌یابند.»

گفتاوردی از سورن کی‌یر‌که‌گور، از صفحه ۴۰، چهار سوار سرنوشت، برگردان عبدالعلی دستغیب، نشر پرسش، چاپ دوم ۱۳۸۴

----------------------------

نیچه بر این واقعیت تاکید دارد که مسیح با کسانی که بر دیگران حکم می‌کردند، مخالف بود و می‌خواست اخلاق موجود زمان خود را از بیخ و بن براندازد. عصیان مسیح، سلسله مراتب یهودی، «داوران»، حاکمان بلندمرتبه را آماج حمله قرار داد، و نیچه او را آشوبگری می‌نامد که به دلیل همین «گناه» می‌بایست بمیرد و نه به جهت گناه دیگران! مسیح ایدهٔ جرم و گناه را منسوخ کرد. چگونه او می‌توانست به جهت گناهان دیگران مرده باشد؟

از صفحات ۱۲۸ و ۱۲۹، چهار سوار سرنوشت، برگردان عبدالعلی دستغیب، نشر پرسش، چاپ دوم ۱۳۸۴

Beyond the Blue Event Horizon

Beyond the Blue Event Horizon - Frederik Pohl عجب چیزی بود

فروید، یونگ و دین

فروید، یونگ و دین - مایکل پالمر برداشت فروید از دین را بیشتر می‌پسندم؛ که می‌گفت دین، بازگشت به شیرخوارگی است و گونه‌ای روان‌آزردگی جمعی.

Gateway

Gateway - Frederik Pohl Extract from log: "This is the 281st day out. Metsuoko lost the draw and suicided. Alicia voluntarily suicided 40 days later. We haven't yet reached turnaround, so it's all for nothing. The remaining rations are not going to be enough to support me, even if you include Alicia and Kenny, who are intact in the freezer. So I am putting everything on full automatic and taking the pills. We have all left letters. Please forward them as addressed, if this goddamned ship ever gets back."

A ship report, from chapter 26

---------------------

"Any of you heroes care to pick up a bargain in surplus parts? Mine are for sale — kidneys, liver, the lot. All in good condition, too, or as good as nineteen years on the docks can be expected to leave them, except for the tear glands of the eyes, which are fair wore out with weeping over the troubles of your lot."

From the letter of H. Delacross to the "voice of gateway", chapter 26

دستورِ زبانِ عشق

دستورِ زبانِ عشق - قیصر امین‌پور قطار می‌رود
تو می‌روی
تمام ایستگاه می‌رود

و من چقدر ساده‌ام
که سال‌های سال
در انتظار تو
کنار این قطارِ رفته ایستاده‌ام
و همچنان به نرده‌های ایستگاهِ رفته تکیه داده‌ام!

شعر سفر ایستگاه، صفحهٔ ۹ چاپ نهم ۱۳۸۸ دستورزبان عشق، انتشارات مروارید

--------------------

این روزها که می‌گذرد شادم
این روزها که می‌گذرد شادم که می‌گذرد این روزها
شادم که می‌گذرد...


شعر تلقین، صفحهٔ ۲۵ چاپ نهم ۱۳۸۸ دستورزبان عشق، انتشارات مروارید

تمدن و ملالت‌های آن

تمدن و ملالت‌های آن - Sigmund Freud, محمد مبشری گاهی فرد، واقعیت را تنها دشمنی می‌داند که سرچشمهٔ همهٔ رنج‌هاست، ... و از این رو آدمی اگر بخواهد سعادتممند باشد باید همهٔ روابطش را با واقعیت قطع کند... می‌توان از این هم پیش‌تر رفت، می‌توان جهان را دوباره ساخت، ... و خصوصیات دیگری که با آرزوهای فرد تطابق داشته باشد جای آن‌را بگیرند... چنین فردی دیوانه‌ای می‌شود که در تحقق هذیانش غالبا یاوری پیدا نمی‌کند... گاهی تعداد زیادی از افراد چنین راهی را برمی‌گزینند و واقعیت را با وهم درمی‌آمیزند. دین‌های نوع بشر را نیز باید از شمار این هذیان‌های جمعی دانست. طبیعتا کسی که خود دچار آن است، آنرا تشخیص نمی‌دهد... دین به قیمت تثبیت نابالغی روحی به وسیلهٔ اعمال فشار و کشاندن انسان‌ها به جنون جمعی، بسیاری از آنان را از نُروزهای فردی مصون می‌کند. اما دیگر کار چندانی نمی‌کند.

از صفحات ۳۹ و ۴۴ تمدن و ملالت‌های آن، برگردان محمد مبشری چاپ ۱۳۸۳ نشر ماهی

--------------------

همیشه می‌توان عدهٔ کثیری را با عشق به هم پیوند داد، به شرط آنکه کسانی باقی بمانند که بتوان آنها را مورد پرخاش قرار داد.

از صفحهٔ ۸۴ تمدن و ملالت‌های آن، برگردان محمد مبشری چاپ ۱۳۸۳ نشر ماهی