8 Followers
1 Following
Ashkan

Ashkan

آسوده خاطر

آسوده خاطر - Carlos Fuentes, محمد امینی لاهیجی «گمان می‌برید که من آمده‌ام تا آرامش را بر زمین جاری سازم؟ نه: من آمده‌ام تا جدایی اندازم. از این پس خانه‌ها به دو نیم تقسیم خواهد شد: پدر بر پسر و پسر بر پدر خواهد شورید.»

سخنان عیسی مسیح در انجیل که خایمه سیبایوس در بخشی از کتاب زمزمه می‌کرد، از فصل پنجم، صفحهٔ ۱۰۵ و ۱۰۶، برگردان محمد امینی لاهیجی، چاپ اول ۱۳۶۴، نشر تندر

یادداشت‌های زیر زمینی

یادداشت‌های زیر زمینی - Fyodor Dostoyevsky چشمتان را باز کنید، اطرافتان را نگاه کنید، خون مثل سیل جاری است

از بخش اول: تاریکی، صفحه ۴۱، برگردان رحمت الهی، چاپ ششم ۱۳۸۶، انتشارات علمی و فرهنگی

ایلیاد

ایلیاد - Homer, میرجلال‌الدین کزازی آنان در آن هنگام، لاشخوران را گرامی‌تر بودند، تا بانوانشان را

توصیفی از کشته‌شدگان نبرد، از سرود یازدهم، برگردان میرجلال‌الدین کزازی، صفحهٔ ۲۳۷، چاپ هفتم ۱۳۸۹ نشر مرکز

ارغنون

ارغنون - مهدی اخوان ثالث سال‌ها رفتم ز راهی، چرخ دون برگشت و من
باز بایستی بپیمایم ره پیموده را

ای غنوده خوش در آغوش مهی تا تیغ مهر
یاد کن چشم به حسرت تا سحر نغنوده را

از شعر «جواب به ایرج»، صفحهٔ ۲۳، ارغنون، چاپ شانزدهم ۱۳۸۸، انتشارات زمستان

شکست در کویینتا

شکست در کویینتا - استانیسلاو لم, پیمان اسماعیل زاده تنها به این گفته از نقد روزنامهٔ تایمز بر این کتاب بسنده می‌کنم: «اصولا هر کتابی که نام لم را بر خود دارد، باید هشدار سازمان بهداشت دولتی را نیز داشته باشد: خواندن این داستان برای سلامتی مفید است»

نقل‌قول از موخرهٔ پایان کتاب در صفحهٔ ۴۰۸ برگردان پیمان اسماعیلیان، چاپ اول ۱۳۸۲ نشر جوانهٔ رشد

آخر شاهنامه

آخر شاهنامه - مهدی اخوان ثالث انصاف می‌دهم که در این روزگار از شاعرجماعت مضحک‌تر، بی‌مصرف‌تر، بی‌خاصیت‌تر و بی‌محل‌تر هم خود شعرا هستند. البته منظورم شعرای خوب و طراز اولند و الا شعرای بد و متوسط، مخصوصا اگر نوجوان یا مونث یا باسواد فرنگی باشند، مصرف‌های دیگری دارند یا مترجم‌اند یا بازیگر یا «شاهد» یا دلقک یا دلال و دلاله یا عیال یا مزهٔ عرق یا محفل‌آرا و خوش‌مشرب، خلاصه یک مصرف جنسی و جسمی غیر از مصرف شعری دارند

از صفحهٔ ۱۴ مقدمه، چاپ سیزدهم ۱۳۷۵ انتشارات مروارید

فوائد گياهخواري

فوائد گياهخواري - Sadegh Hedayat اگر تنازع بقا راست است، انسان تنازع فنا می‌نماید. او می‌کشد، برای خوردن می‌کشد، برای شفا دادن می‌کشد، برای آمرزیدن می‌کشد، برای پوشش، برای زیور، برای پول، برای جنگ کردن، برای علم، برای تفریح و بالاخره می‌کشد فقط برای کشتن. پادشاه ستمگر غدار پرآز و خون‌خواری است که همه چیز را می‌خواهد و به هیچ چیز ابقا نمی‌کند و هنوز به خودش دلداری زندگی بهتری را در دنیای دیگر می‌دهد!

از فصل هفتم (اخلاق و گیاه‌خواری)، صفحهٔ ۶۴

آن مادیانِ سرخ‌یال

آن مادیانِ سرخ‌یال - Mahmoud Dowlatabadi - تو از اخترشناسی هم چیزکی می‌دانی؟!

- نیز در علت قولنج و درد دندان. اسیر آواره‌ای که منم از خشت‌زنی هم چیزکی می‌دانم


از صفحهٔ ۱۲۷، چاپ اول انتشارت نگاه

ببر سفید

ببر سفید - Aravind Adiga, ابوالفضل رئوف اگر بنا بود که من کشوری بنا کنم، پیش از هر چیز فاضلاب را لوله‌کشی می‌کردم، سپس به سراغ برقراری دموکراسی می‌رفتم و تازه، بعد از آن بود که این‌سوی و آن‌سوی راه می‌افتادم و جزوه‌ها و مجسمه‌های گاندی به مردم کشورهای دیگر هدیه می‌دادم. اما، مرا چه به این کارها؟ من قاتلی بیش نیستم

از صفحهٔ ۹۶، برگردان ابوالفضل رئوف، چاپ اول نشر روزگار

مسيح باز مصلوب

مسيح باز مصلوب - Nikos Kazantzakis, محمود سلطانيه نیکولیوس چه فرقی با مانولیوس داشت؟ آیا کاترینا فردی بدکار بود و له‌نیو فردی درستکار؟ تاریخ دربارهٔ این دو گروه چگونه قضاوت خواهد کرد؟ جز این است که بگوید گروهی جیره‌خوار بیگانه قصد از بین بردن ارزش‌های والای اخلاقی و الهی مردم را داشتند که با جانفشانی‌های بزرگ‌مردانی چون لاداس و پدر گریگوریس شکست خوردند؟

هفت شب با بورخس

هفت شب با بورخس - Jorge Luis Borges, بهرام فرهنگ چیزی در این میان وجود دارد که دانته نمی‌گوید، اما آدمی آن‌را به گونه‌ای غیرمستقیم احساس می‌کند و شاید حُسن این قسمت نیز در همین باشد. دانته سرنوشت دو دلداده را با رقتی بی‌پایان روایت می‌کند، و ما احساس می‌کنیم که بر سرنوشت آن دو رشک می‌برد. پائولو و فرانچسکا در دوزخ‌اند و دانته رستگاری خواهد یافت، اما آن دو به هم عشق ورزیده‌اند در حالیکه او هرگز به عشق زنی که دوست می‌داشت نائل نشد. بی‌عدالتی مسلمی در میان است، و دانته، اکنون که در فراق او به سر می‌برد، لابد بطور آزاردهنده‌ای آن‌را احساس می‌کند. برعکس او، این دو گنهکار به وصال یکدیگر رسیده‌اند. آن دو نمی‌توانند با یکدیگر سخن بگویند، درون گردباد سیاه، بی‌اُمید می‌چرخند، اما با این همه با یکدیگرند. هنگامی که فرانچسکا سخن می‌گوید، از ضمیر «ما» استفاده می‌کند و از جانب هر دویشان سخن می‌گوید، و این شکل دیگری از با هم بودن است. آن دو تا ابد با یکدیگرند، عذاب دوزخ را مشترکاً تحمل می‌کنند - واین، از نظر دانته، می‌بایست نوعی بهشت بوده باشد

از سخنرانی شب اول دربارهٔ «کمدی الهی»، صفحه‌های ۲۴ و ۲۵، ویرایش اول ۱۳۷۸، برگردان بهرام فرهنگ

جامعه شناسی

جامعه شناسی - Anthony Giddens, منوچهر صبوری پل ارلیش زیست‌شناس مشهور درباره نخستین دیدارش از هند می‌نویسد:
من مفهوم انفجار جمعیت را مدت‌هاست که از لحاظ فکر درک کرده‌ام. اما چند سال پیش در یک شب داغ خفه‌کننده در دهلی توانستم آن را عملا حس کنم. من و همسرم و دخترم با یک تاکسی عهد بوق به هتلمان بر می‌گشتیم. صندلی‌ها با جست‌وخیز کک‌ها بالا و پایین می‌رفتند. تنها دنده‌ای که کار می‌کرد دنده سه بود. همان‌طور که خزنده‌وار از توی شهر عبور می‌کردیم، وارد یک محله شلوغ فقیرنشین شدیم. درجه حرارت بیشتر از صد درجهٔ فارنهایت بود؛ هوا غباری غلیظ از گردوخاک و دود بود. خیابان‌ها پر از آدم بود. آدم‌هایی که مشغول خوردن یا شستشو بودند؛ آدم‌هایی که خوابیده بودند. آدم‌هایی که به دیدار یکدیگر آمده بودند، جروبحث می‌کردند، و فریاد می‌زدند. آدم‌هایی که دست‌هایشان را از پنجرهٔ تاکسی به داخل می‌آوردند و گدایی می‌کردند. آدم‌هایی که مشغول دفع مدفوع و ادرار بودند. آدم‌هایی که به اتوبوس‌ها چسبیده و آویزان بودند. آدم‌هایی که حیوانات را می‌چراندند. آدم‌ها، آدم‌ها، آدم‌ها. همان‌طور که به کندی از میان جمعیت حرکت می‌کردیم و صدای گوشخراش بوق به هوا میرفت، گردوخاک، سر و صدا، گرما، و آتش‌هایی که برای پختن غذا روشن کرده‌بودند سیمایی جهنمی به صحنه می‌داد. آیا هرگز به هتل خواهیم رسید؟ هر سه نفر ما حقیقتا وحشت کرده‌بودیم. به نظر می‌آمد هر اتفاقی ممکن است - اما، طبعا، هیچ اتفاقی نیفتاد. آنها که هند را می‌شناسند به واکنش ما خواهند خندید. ما فقط توریست‌های نازپرورده‌ای بودیم که به مناظر و سر و صداهای هند عادت نداشتیم. شاید از آن شب به بعد بود که من معنی واقعی پرجمعیت بودن را فهمیدم. (Ehrlich, 1971, p.1)

از صفحه ۶۳۲، چاپ بیست و چهارم، برگردان منوچهر صبوری، نشر نی

باغ ابریشم: غزل کرمانشاهان در قلمرو شعر امروز

باغ ابریشم: غزل کرمانشاهان در قلمرو شعر امروز - وفا کرمانشاهی, بیش از ۶۶ شاعر آنکه از عشق و صفا گفت، دهانش بستند
بار صد قافله اندوه به جانش بستند

وانکه جان داد به مردی و لب از قصه نبست
سیل تهمت به سر نام و نشانش بستند

مستی ار خواست کشد عربده در نیم‌شبی
هر طرف محتسبان راه فغانش بستند

در چمن تا که برآورد ز دل، مرغی بانگ
با یکی تیر جگردوز زبانش بستند

ای بسا عاشق خورشید که در صبحدمان
پرده بر چشم سیاه نگرانش بستند

غیر رهزن نکند هیچ کسی عرض وجود
در دیاری که لب راهروانش بستند

در دروازهٔ شب را بکند از بنیاد
آن سواری که در این دشت میانش بستند

خسرو سحرشکن را، که به جادوی کلام
سحر می‌کرد، گرفتند و دهانش بستند

صفحهٔ ۲۲۷، غزل سحرشکن از خسرو پیله‌ور، درگذشته به سال ۱۳۵۷

سرگشته راه حق

سرگشته راه حق - Nikos Kazantzakis, منیر جزنی از فرانسوآ دیگر یک بدن نمانده بود بلکه یک توده استخوان بود که زیر کهنه‌پاره‌ها پنهان شده‌بود. لبهایش سرد و کبود بودند. دستش را بوسیدم و به او گفتم: «پدر فرانسوآ بگذار چوب جمع کنم و آتش روشن کنم.» پاسخ داد: دور دنیا را بگرد و اگر در همهٔ کلبه‌ها و در همهٔ آلونک‌ها آتش پیدا کردی، بازگرد و اجاق مرا هم روشن کن. اما اگر روی زمین تنها یک انسان از سرما بلرزد من هم می‌خواهم با او از سرما بلرزم

از صفحهٔ ۳۱۴ برگردان منیر جزنی، چاپ هفتم انتشارات امیرکبیر

بدعت‌ها و بدایع نیما یوشیج

بدعت‌ها و بدایع نیما یوشیج - مهدی اخوان ثالث یادآوری این نکات برای این است که آنها که اهلند، تفنن روشنفکرانه را از جهاد پیامبرانه تمیز دهند


اخوان ثالث این جملات را پس از شرح برخی از تحقیرها، دهن‌کجی‌ها و مصائبی گفته که دشمنان نیما نثارش می‌کردند، صفحهٔ ۵۰، بدعتها و بدایع نیما یوشیج، چاپ سوم ۱۳۷۶ انتشارات زمستان

از این اوستا

از این اوستا - مهدی اخوان ثالث و سپس چنین گوید، شکسته‌دل مردی خسته و هراسان، یکی از مردم توس خراسان، ناشادی ملول از هست و نیست، سوم‌برادران سوشیانت، مهدی اخوان ثالث، بیمناک و نیم‌نومیدی به میم‌امید مشهور، چاووشی‌خوان قوافل حسرت، و خشم و نفرین و نفرت، راوی قصه‌های ازیادرفته و آرزوهای بربادرفته

از موخرهٔ کتاب، صفحه ۱۱۰، از نسخهٔ چاپ دهم ۱۳۷۵، انتشارات مروارید