از فرانسوآ دیگر یک بدن نمانده بود بلکه یک توده استخوان بود که زیر کهنهپارهها پنهان شدهبود. لبهایش سرد و کبود بودند. دستش را بوسیدم و به او گفتم: «پدر فرانسوآ بگذار چوب جمع کنم و آتش روشن کنم.» پاسخ داد: دور دنیا را بگرد و اگر در همهٔ کلبهها و در همهٔ آلونکها آتش پیدا کردی، بازگرد و اجاق مرا هم روشن کن. اما اگر روی زمین تنها یک انسان از سرما بلرزد من هم میخواهم با او از سرما بلرزم
از صفحهٔ ۳۱۴ برگردان منیر جزنی، چاپ هفتم انتشارات امیرکبیر