آنکه از عشق و صفا گفت، دهانش بستند
بار صد قافله اندوه به جانش بستند
وانکه جان داد به مردی و لب از قصه نبست
سیل تهمت به سر نام و نشانش بستند
مستی ار خواست کشد عربده در نیمشبی
هر طرف محتسبان راه فغانش بستند
در چمن تا که برآورد ز دل، مرغی بانگ
با یکی تیر جگردوز زبانش بستند
ای بسا عاشق خورشید که در صبحدمان
پرده بر چشم سیاه نگرانش بستند
غیر رهزن نکند هیچ کسی عرض وجود
در دیاری که لب راهروانش بستند
در دروازهٔ شب را بکند از بنیاد
آن سواری که در این دشت میانش بستند
خسرو سحرشکن را، که به جادوی کلام
سحر میکرد، گرفتند و دهانش بستند
صفحهٔ ۲۲۷، غزل سحرشکن از خسرو پیلهور، درگذشته به سال ۱۳۵۷