احمدو غراب از مبارزان استقلال الجزایر برایم تعریف کرد که او را یک افسر فرانسوی در طول چندین ماه شکنجه میکرد. و هر روز سر ساعت شش بعدازظهر، شکنجهگر عرق پیشانیاش را خشک میکرد، دستگاه شوک الکتریکی را از برق میکشید و مابقی ابزار کار را جمع میکرد. آن وقت کنار شکنجهشده مینشست و از مشکلات خانوادگیاش و از اینکه ارتقاءاش نمیدانند و از گرانی زندگی صحبت میکرد. شکنجهگر از همسر غیرقابل تحملش حرف میزد و از فرزند نوزادش که نگذاشته بود تمام شب چشم بر هم بگذارد؛ و احمدو، خونین و مالین، لرزان از درد، سوزان در تب، هیچ نمیگفت.
از زندگی حرفهای ۲، صفحهٔ ۹۹ کتاب دلبستگیها، برگردان نازنین نوذری، نشر نوروز هنر، چاپ اول ۱۳۸۴
------------------------
چند سال پیش در مونتهبیدئو، کارلوس بونابیتا از یک عمویش صحبت کرد که قسمتهایی از نبرد دوران گاوچرانهای اروگوئه را مینوشت. این عمو در کنار رودی که نمیدانم کدام نبرد رخ دادهبود، در حال شمردن مردهها بوده. از روی رنگ دستمال سر، گروهها را باز میشناخت. و در این میان، یک جسد را برگرداند و بیحرکت ماند. سربازی بود کم سن و سال، فرشتهای با چشمان غمگین. روی موی سیاه، قرمز از خون، بر دستمال سر سفید نوشته بود: به خاطر وطن و به خاطر او. گلوله در کلمهٔ او فرو رفتهبود
از تجلیل از شجاعت ۱، صفحهٔ ۲۴۷ کتاب دلبستگیها، برگردان نازنین نوذری، نشر نوروز هنر، چاپ اول ۱۳۸۴