سرانجام بشر را، این زمان، اندیشناکم، سخت
بیش از پیش.
که میلرزم به خود از وحشت این یاد.
نه میبیند،
نه میخواند،
نه میاندیشد،
این ناسازگار، ای داد!
نه آگاهش توانی کرد، با زاری
نه بیدارش توانم کرد، با فریاد!
نمیداند،
بر این جمعیت انبوه و این پیکار روزافزون
که ره گم میکند در خون،
از این پس، ماتم نان میکند بیداد!
نمیداند،
زمینی را که با خون آبیاری میکند،
گندم نخواهد داد!